شماره ٩٨

دلا از آستين عشق دست کار بيرون کن
ز ملک خويش دشمن را بعون يار بيرون کن
حريم دوستست اين دل اگر نه دشمن خويشي
بغير از دوست چيزي را درو مگذار بيرون کن
تو چون گنجي و حب مال مارست اي پسر در تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بيرون کن
اگر از دست حکم دوست تيغ آيد ترا بر سر
سپر در رو مکش جوشن درين پيکار بيرون کن
تو در کعبه بتان داري ازين پندارها در دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بيرون کن
چو در مسجد سگان يابي مسلمان وار بيرون ران
چو در کعبه بتان بيني برو زنهار بيرون کن
سرت را در فسار حکم خويش آورد نفس تو
گر از عقل افسري داري سر از افسار بيرون کن
چو کار عشق خواهي کرد دست افزار يک سونه
چو اندر کعبه خواهي رفت پاي افزار بيرون کن
گرت در دل نيامد عشق و عاشق نيستي باري
برو با عاشقان او ز دل انکار بيرون کن
تو مي گويي که هشيارم وليکن از مي غفلت
هنوز اندر سرت مستيست اي هشيار بيرون کن
گل و خارست پايت را درين ره هرچه پيش آيد
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بيرون کن
تو اندر خويشتن دايم چو بو در گل چه ماندستي
چو برگ از شاخ و چون ميوه سر از ازهار بيرون کن
برو گر عاشق از جاني برو اي سيف فرغاني
گرت در دل جز او چيزيست عاشق وار بيرون کن